چه خوش باشد لفور و آن شاهکارش
لفور
چه خوش باشد لفور آن شاهکارش روان را تازه دارد سبزه زارش
چون عیسی می دهد جان مردگان را نسیم روح نواز و مشکبارش
به صحرا و در و دشتش همه جا صدای نغمۀ مرغان هزارش
نگر عکس ستاره را سحر گاه درخشد مثل خورشید در بهارش
زمستانش به مانند عروسی سفید پوش است تمام کوهسارش
به هر جا بنگری صحرا و دار است عجایب باشد اینجا شاهکارش
به هر صحرا و جنگل پا نهی تو همه جا می نوازد جویبارش
روان باشد ز هر سو جویباری نبینی تشنه ای در کوهسارش
به اسفندش شود غنچه همی باز نوید آرد بهار لاله زارش
به فروردین همی گل دسته دسته به صحرا و کنار جویبارش
محلات لفور از بیست فزون است همه جا با صفا این است شعارش
به رودهایش روان از بین جنگل نباشد تشنه ای در هیچ گذارش
اگر پرسی زمن سر چشمه ها را که اید از دل ان کوهسارش
زحیرت آید انگشت بر لبانت چو دقت بنگری بر شاهکارش
شنو ای اهل گردش این پیامم گذر بنما به بورخانی بهارش
یکی دره به نام هفت تا درکا چه زیبا باشد آن یک آبشارش
چو البرز نو عروسی می درخشد که سربالا کنی در قبله دارش
همی خیره کند در هر فصولی نه تنها جنگل و آن کوهسارش
به کوچه خانه و افراد و کارش محل و جاده با آن شالیزارش
عجب رودهای پرآب آفریداست درون دامن چون لاله زارش
بحق نام بهشتی میتوان داد نسیمی خوشگوار و مرغزارش
به هر جا پا نهی سبزه چو فرش است نبینی رنجشی حتی ز خارش
می ترسم من از آن روز مبادا که بفروشند محل و سبزه زارش
سخن کوتاه نما تو ای صداقت که تنها وصف آن یک از هزارش